سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داریوش آریا

تا حالا که دوست داشتم هر مطلبی مینویسم از خودم باشه چون انشایم خوبه ولی وقت ندارم و سرم هم شلوغه برا همین مطالب خودم زیاد خوب نیست چون مطلبی که می نویسی باید فوق العاده باشه تا دیگران رغبت کنن اونو بخونن .

شهیدی که من دوستش داشتم

(این دست نوشته واقعی است )اسمش داوود فامیلش دقیقا یادم نیست - فرمانده گردان بود - مثل همه رزمنده ها هیچ فرقی با بقیه نداشت - البته یه فرق کوچولو - از بقیه همرزمان بزرگ تر بود یه چند سالی - تو محور حرکت می کرد و با بچه ها حرف می زد - حسن اون گونی های سنگر دوشکا رو درست کن - محسن مواظب سمت چپ باش و مدام با دوربین رصدشون کن یه لحظه ازشون غافل نشی ها - علیرضا مثل همیشه بند کفش هاتو نبستی یالا همین الان محکم ببندشون شاید خواستی فرار کنی - موسی تو که بازم ماسک تو نیاوردی مگه نمی دونی اینجا شلمچه است و تا حالا چند بار شیمیایی زدن و هر لحظه ممکنه دوباره این کارو تکرار کنن -محمدرضا تو هم تو که خیلی منظم بودی نه ماسک همراه داری و نه چفیه - حاجی برا بچه ها مثل پدر بود و مدام بچه ها رو راهنمایی می کرد و اونا رو ترو خشک می کرد

در روزهای آخر دی ماه بود و نسیم سردی می وزید - دشمن شروع به تیراندازی کرد و یک لحظه گلوله هایی به زمین اصابت کرد که دود سفیدی از آن متصاعد می شد و بوی خاصی داشت - یکی داد زد شیمیایی شیمیایی - شیمیایی زدن - ولوله ای برپا شد و هرج ومرج خط را فرا گرفته بود همه در حال فرار بودن و می خواستن خودشون رو از اونجا دور کنن یه کم دورتر تا آسیب نبینن - داوود سریع نفس شو حبس کرد و تو چند ثانیه ماسک شو زد و اونو چک کرد

حس پدرانه ای که نسبت به بچه ها داشت باعث شد که در جهت عکس بچه ها بدوه و به سنگرها سر بزنه تا کسی جا نمونده باشه - بچه ها بدوین - خودتونو به بلندی برسونین - در جهت باد بدوین - مواظب اسلحه هاتون باشین - بدو پسر بدو

داوود یه لحظه خشکش زد -ای وای موسی بدون ماسک داره میاد و دست شو گذاشته جلو بینی اش بدون لحظه ای فکر ماسکو از رو صورتش برداشت و دوید به طرف موسی و ماسکو برد طرف صورتش - موسی در حالی که بغض کرده بود و قطره اشکی گوشه ی چشمش رو نوازش می کرد گفت حاجی تو رو به خدا نمی خوام اما حاجی با صدای گرفته بخصوصی بهش گفت بگیر بگیر در صداش یه تحکم خاصی بود . موسی برا اولین بار از حاجی ترسید و ماسکو گرفت و بر صورتش زد و سریع اونجا رو ترک کرد اما تو دلش آشوبی برپا بود

داوود سریع چفیه اش رو گرفت جلو بینی اش و در حالی که چشم هاش می سوخت و به زحمت جلوشو می دید به طرف آخرین سنگر دوید و موقعی که دید دیگه کسی نیست خودشم هم در جهتی که بچه ها رو هدایت کرده بود به راه افتاد . نفس کشیدن براش سخت شده بود و به سختی راه می رفت . داشت به آرزوش می رسید اما تو فکر بچه ها بود از دور بچه ها رو دید خیالش راحت شد چشمش به پرچم ایران افتاد و در حالی که زانو می زد آخرین نگاهش رو به پرچم انداخت و بر روی زمین نشست و مشتی خاک در دست گرفت و بر زمین افتاد.

شهید داوود دانایی از شهرستان بهبهان استان خوزستان - خداوند ایشان و همه شهدا رو بیامرزد.