سه حکایت مرتبط با سختی های روزگار
مسافری در بیابان گم شد و آب و خوراکش تمام شدو سرانجام از پای درآمد و مرد . بعد از چند روز عده ای از آنجا گذشتندو جنازه اش را دیدندکه سکه های نقره را کنار خود ریخته بود و در برابر آنها این شعر را نوشته بود :
گر همه زّر جعفری دارد مرد بی توشه نگیرد کام
در بیابان فقیر سوخته را شلغم پخته به که نقره خام
****************************
حاتم طایی را گفتند : از خود بزرگ همت تر در جهان دیده ای یا شنیده ای ؟ گفت : بلی ؛ روزی چهل شتر قربانی کرده بودم و دعوت نموده بودم ، امرای عرب را . پس به گوشه ی صحرا بحاجتی بیرون رفته بودم ،خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده ،گفتمش به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمده اند ؟ گفت :
هرکه نان از عمل خویش خورد منت حاتم طایی نبرد
من او را به همت و جوانمردی از خود برتر دیدم .
***************************
سعدی می گوید ،هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده بودم ، مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوش نداشتم به جامع کوفه در آمدم دلتنگ ، یکی را دیدم که پای نداشت ؛ سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.
مرغ بریان به چشم مردم سیر کمتر از برگ تره بر خوان ست
وان که را دستگاه و قوت نیست شلغم پخته مرغ بریان است