سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داریوش آریا

تا حالا که دوست داشتم هر مطلبی مینویسم از خودم باشه چون انشایم خوبه ولی وقت ندارم و سرم هم شلوغه برا همین مطالب خودم زیاد خوب نیست چون مطلبی که می نویسی باید فوق العاده باشه تا دیگران رغبت کنن اونو بخونن .

تجربه تلخ ولی آموزنده

سال 88 دقیقا مرداد ماه ، هفته آخر اون  یه روزی مثل همین روزا -اون موقع 33 ساله بودم و هنوز انرژی خیلی زیادی داشتم- راستی تا یادم نرفته بگم علاقه خیلی زیادی به کوهنوردی دارم و تقریبا یه کوهنورد نیمه حرفه هستم که همه شرایط مختلف تو کوه تجربه کرده ام حالا می خوام یکی از این تجربیات تلخ که برای خودم تلخ بوده رو برای شما بیان کنم - البته اول می خوام براتون بگم اگه خیلی ادعاتون می شه و فکر می کنین کسی هستین برین کوه ، اگه مغرور هستین و فکر می کنین از دماغ فیل افتادین برین کوه و خلاصه هر نوع رذیلت اخلاقی که دارین برین کوه ، کوه اونو درمان می کنه - کوهنوردی مسابقه نیست اول ودوم نداره مدال و تشویق نداره ، کوه از جاش تکون نمی خوره و با صلابته ، تو کوه بزرگی خداوندو می بینی و کوچکی خودتو ، عظمت و استواری کوه رو و ضعف و سستی خودتو ... ببخشید زیاد حرف زدم . آدم بعضی مواقع یه کاری می کنه پهلو خودش فکر می کنه بی اهمیته ولی بعدا که بهش فکر می کنه می گه شاید هیچ انسانی اون کارو انجام نمی ده - من برا کوهنوردی اومده بودم دماوند - بام ایران زمین _ آرزو دارم هر وقتی که می خوام بمیرم و هرجا می خوام بمیرم دماوند باشه - با سه تا از دوستانم - برا تقویت خودم حدود نیم کیلو پسته خریده بودم و اونو گذاشته بودم تو جیب بادگیرم و هر وقتی که از بچه ها جلو می افتادم چند دانه ای از آونا رو می خوردم و قصدم این بود که به هیچ کدوم از دوستانم هیچی ندم و همین کارو کردم - حدود چهار ساعتی بالا رفتیم تا نزدیکی های بارگاه سوم در ارتفاع 4150 متری کسانی که رفتن دماوند میدونن کجا رو میگم - اونجا نشستیم و یه مقداری استراحت کردیم . همین طور که نشسته بودیم یه خانم مسن حدودا 60 ساله هم اومد و نزدیک ما  برا استراحت رو زمین نشست دقیقا روبروی من بود و من تما می حرکاتشو می دیدم و در حقیقت داشتم نیگاش می کردم -دستکشو در آورد و دست کرد تو جیبش و داشت دنبال یه چیزی می گشت و کنجکاوی من هم بیشتر شده بود و موقعی که دستشو از تو جیبش بیرون اورد یه شکلات دستش بود اوند با دقت تمام 5 تیکه کرد و خوب بهشون نیگاه کرد و کوچک ترین اونا رو برا خودش برداشت و بقیه تکه ها رو بین ما تقسیم کرد - واقعا از خودم خجالت کشیدم . تصمیم خودم رو گرفتم و جریان رو به دوستانم گفتم و موقعی هم که از کوه اومدیم پایین همون مقدار پسته رو براشون  گرفتم تا بخورن و امیدوارم که منو بخشیده باشن.