سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داریوش آریا

تا حالا که دوست داشتم هر مطلبی مینویسم از خودم باشه چون انشایم خوبه ولی وقت ندارم و سرم هم شلوغه برا همین مطالب خودم زیاد خوب نیست چون مطلبی که می نویسی باید فوق العاده باشه تا دیگران رغبت کنن اونو بخونن .

ماجرای پدر و پسری که در آغوش هم به شهادت رسیدند

ماجرای‌ پدر و پسری‌ که در آغوش هم به شهادت رسیدند

سردار باقرزاده روایت می‌کند: «... پلاک‌ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. 555 و 556 . فهمیدیم که آن‌ها با هم پلاک گرفته‌اند. معمولاً این‌ها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می‌رفتند پلاک می‌گرفتند...»

کسی‌ چه می‌دانست تاریخ دوباره در هشت سال دفاع مقدس تکرار شود و پسری سر بر بالین پدرش 25 سال آرام بگیرد و 25 سال این دو شهید گذر زمان را به نظاره بنشینند تا گروهی از بچه‌های تفحص بیایند و پدر و پسر را از دل صحرا به دیار خود بازگردانند...
وقتی در احوالات آل‌الله می‌خواندیم: « امام حسین علیه السلام وقتی بر بالین حضرت علی اکبر علیه السلام
  رسید که جان باخته بود. صورت بر چهره خونین او نهاد و دشمن را نفرین کرد: «قتل‌الله قوماً قتلوک...» و تکرار می‌کرد که: «علی الدنیا بعدک العفا». و جوانان هاشمی را طلبید تا پیکر او را به خیمه‌گاه حمل کنند.
حضرت علی اکبر علیه‌السلام ، نزدیک‌ترین شهیدی است که با حضرت امام حسین علیه السلام دفن شده است. مزار مطهر او
  پایین پای اباعبدالله الحسین علیه السلام قرار دارد و به همین خاطر ضریح امام، شش گوشه دارد.»  
پدر و پسر مازندرانی که در آغوش هم به شهادت رسیدند / پدر و پسر فدای حسین(ع)
/
روایت تفحص از منطقه عملیاتی والفجر 6

روایت تفحص و کشف شهیدان مفقودالجسد؛ سید ابراهیم و سید حسین اسماعیل زاده، حکایت مرزبانان همیشه بیداری است که در کلاس شهادت، آموزگار وفاداری پسر و پدر به یکدیگر و وحدت وجودی انسان‌ها برای قرب الی‌الله هستند.
سردار "سیدمحمد باقرزاده" مسئول کمیته تفحص شهدادرباره چگونگی کشف پیکرهای مطهر شهیدان اسماعیل زاده - یک ساعت قبل از سال تحویل 89 در معراج شهدای اهواز - روایت می‌کند: « طی عملیات تفحص در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد، یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود. لباس زمستانی هم تنش بود. شهید دیگر لای پتو پیچیده شده بود. معلوم بود که این دراز کش مجروح شده است. اما سر شهید دوم بر روی دامن این شهید بود، یعنی شهید نشسته سر آن شهید دوم را به دامن گرفته بود.
خوب، پلاک داشتند، پلاک‌ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. 555 و 556 . فهمیدیم که آن‌ها با هم پلاک گرفته‌اند. معمولاً این‌ها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می‌رفتند پلاک می‌گرفتند.
اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر. دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است. پدری سر پسر را به دامن گرفته است.
شهید سید ابراهیم اسماعیل‌زاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیل‌زاده پسر است، اهل روستای باقر تنگه بابلسر

" شنیده‌ام عاشقا مخلصو و بی‌ریا
  بودن؛ من هنوزم نفهمیدم که شهدا کیا بودن؛ همیشه سرگرم دم یا فاطمه مدد بودن؛ نشون دادن که راههای آسمونو بلد بودن؛ کبوترای رویاییِه آسمون بودن؛ تمومشون مصداقی از وسابقون بودن؛ مُقربون بودن؛ ای دل، ای دل، امون از دست دنیا، ای دل،ای دل، کجا رفتن شهیدا "
* زندگی نامه شهیدان سید ابراهیم و سید حسین اسماعیل‌زاده

در روز 25 آبان ماه سال 1304 هجری شمسی بود که به سید عبدالحسین اسماعیل‌زاده خبر رسید فرزندی که همسرش سیده ربابه به دنیا آورده، پسر است و او نیز به احترام نبی مخلص الهی نام او را سید ابراهیم نهاد.
کمتر کسی تصور این را می‌کرد که پشت چهره معصوم سید ابراهیم عالمی از رنج و مشقت البته همراه با فداکاری و ایثار نهفته است.
آغاز مشکلات سید ابراهیم زمانی بود که مادرش را از دست داد و بعد نیز پدر خویش را از دست داد و همه‌ این‌ها قبل از هفت سالگی روی داد. بعد از
  درگذشت پدر و مادر، دارالایتام میزبان سید ابراهیم شد.
بعد از یک سال و اندی سید ابراهیم شروع به کار در منازل دامداران و زمین‌داران به طور سالیانه به اصطلاح "قراری" نمود.
این وضعیت تا 28 سالگی ادامه داشت، تا اینکه به روستای "پوستکلای بندپی" بابل برگشته و با دختر همسایه خویش "سیده رقیه مصطفی نژاد" ازدواج کرد.
این زوج با کار کردن بر سر زمین و در خانه زمین‌داران آن زمان، زندگی مشترک خود را آغاز می‌کنند و این در حالی است که در فقر و نداری لحظه‌ای از پافشاری بر اعتقادات دست نکشیدند، حتی گفته می‌شود در همان لحظه تا نماز ظهر و عصر را نمی‌خواندند، هرگز ناهار نمی‌خوردند.
اما آنچه که زندگی پر از سختی آن‌ها را شیرین می کرد، توکل و توسل به خدا و اهل بیت بود که این مطلب را می‌توان از نام فرزند اول آن‌ها فهمید (سید حسین). بله سید حسین نامی بود که به خاطر عشق وافر به اهل بیت(ع)
  بر فرزند اولشان نهادند.
بعدها صاحب سه دختر و سه پسر دیگر شدند. در مورد نحوه تربیت فرزندانشان چه می‌توان گفت که آنچه عیان است چه حاجت به بیان است.
دخترانی اهل ولایت، با حجاب فاطمی و پسرانی با غیرت، اهل رزم و شهادت و شجاعت بودند.

پس از مدتی سید ابراهیم به عنوان باغبان، جذب کادر غیر نظامی ارتش در محل فعلی پایگاه نیروی هوایی بابلسر شد.
کم‌کم وضع درآمد او بهتر شد و توانست با همکاری اهالی محل و دوستی مهربان به نام خیرالله اسکندری، خانه کاه‌گِلی برای خود بسازد و تا زمان شهادت در همان خانه زندگی می‌کرد.
با اوج‌گیری نهضت امام خمینی(ره) در سال1357 سید ابراهیم در تظاهرات‌ها شرکت می نمود و این در حالی بود که خود به عنوان پرسنل ارتش محسوب می‌شد و از این جهت ترسی به خود راه نمی‌داد؛ چرا که او از سلاله پاکان و زاهدان شب و شیران روز بود و شیر را با ترس رابطه نیست.
او به همراه فرزندانش در فعالیت‌های بعد از انقلاب علیه منافقین حضور داشت و پس از شروع جنگ تا زمان شهادت سه بار از طریق ارتش و بار چهارم به همراه اعزام طرح "لبیک یا خمینی" به جهبه‌ها اعزام شد.
در اعزام آخر، دو پسر خود (سیدرضا و سید حسین) را به همراه خود داشت و سید باقر نیز در خدمت سربازی در جنوب مشغول دفاع بود و این در حالی بود که او 58
  سال سن داشت.
اما "سید حسین" پس از گذران دوران پُر مَشَقَّت کودکی و نوجوانی زیر سایه‌ی پُر مهر پدر و مادر و تحت تربیت مؤثر آن‌ها در 16 سالگی با دختر دایی خویش "سلاله سادات" ازدواج کرد و پس از تولد اولین فرزندش "سید یحیی" در 17 سالگی برای خدمت سربازی به زاهدان رهسپار شد.
پس از یکسال و اندی با فرمان امام خمینی(ره) بر فرار سربازان از پادگان‌ها، پس از پاره نمودن عکس‌های شاه ملعون از پادگان خود فرار کرده و به محل می‌آید و پس از پیروزی انقلاب اسلامی در مبارزات علیه منافقین و مفسدین در شهر شرکت می‌کند و به ادامه تحصیل می‌پردازد.
حتی شب‌ها برای مطالعه جهت استفاده از نور چراغی که بر تیربرقی نصب شده بود و از محل نیز فاصله داشت به آن مکان می‌رفت و به مطالعه می‌پرداخت، تا اینکه پس از اتمام دروس متوسطه به عنوان معلم در روستای "نفتچال" مشغول می‌شود.
علاقه وی به شاگردان جهت تعلیم دروس و آشنا کردن آن‌ها با اسلام و انقلاب مثال‌زدنی بود، حتی هر جمعه سه نفر از شاگردانش را سوار بر موتور می‌کرد و به منزل می‌آورد و به آن‌ها ناهار می‌داد. بعد آن‌ها را به نماز جمعه می‌برد و می‌گفت باید با بچه‌ها رفیق شد تا حرف گوش کنند.
از طرف دیگر او نیز همانند پدر، زندگی را با فقر و نداری ولی با عزّت نفس آغاز کرد و تا سال‌ها در خانه‌ای محقَّر و کوچک که در حیاط پدری ساخته بود زندگی می‌کرد تا اینکه توانست خانه کوچک در محل دیگر برای خود بسازد.
عشق و علاقه‌اش به پدر و مادر بسیار زیاد بود و همیشه دوست داشت در کنار پدر و مادر باشد و به آن‌ها خدمت کند.
بعد از شروع جنگ تحمیلی دو بار به جبهه‌ها اعزام شد.
علاقه‌اش به شهادت آنقدر زیاد بود که می‌گفت:
- «من اگر شهید نشدم و مُردم، مرا در دریا بیندازید.»
حتی برای بار سوم با اعزامش مخالفت شد؛ چون گفتند: تو معلمی و تازه از جهبه‌ها آمدی ولی او کسی نبود که این موانع سد راه شهادتش شود و به هر طریقی موافقت مسئولین مربوطه را جلب کرد و بعد به منزل آمده و دور 4 فرزندانش مانند پروانه می‌گشت، گویا می‌دانست آخرین باری است که در سن 26 سالگی فرزندانش را سیر می‌بیند.
همیشه به همسرش می‌گفت:
- «من لیاقت شهادت را ندارم ولی اگر شهید شدم امام خمینی دل تو را آرام می‌کند. در شب شهادتش همسرش خواب می‌بیند که جسد شهید را بر سر زانو دارد و امام نیز در کنار او نشسته است.»
همسرش گفت:
- «سید حسین! تو راست گفتی که امام دل مرا آرام می‌کند.»
سر انجام این پدر و پسر همانند مولای خود ابا‌عبدالله‌الحسین(ع)، در عملیات "والفجر 6 "در قلّه‌های سر به فلک کشیده "چیلات"، ابتدا پسر در آغوش پدر شهید شده و سپس پدر نیز همان‌جا در حالی‌که سر فرزندش را بر آغوش گرفته بود، در اثر اصابت گلوله‌ای به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
شهیدان اسماعیل زاده 25 سال مفقود‌الجسد بودند تا اینکه گروهی از اعضای تفحص، پیکرهای مطهر این دو شهید بزرگوار را در تاریخ خردادماه 88 در منطقه چیلات کشف کرده و به آغوش خانواده‌شان باز می‌گردانند.
روحشان شاد و یادشان پر رهرو و جاویدان باد


پرواز 655 چگونه متلاشی شد

    نظر

 

هدف چندان سخت نبود؛ هواپیمای پرواز 655 نباید به مقصد می‌رسید. ماموریت به ناو جنگی «وینسنس» سپرده شد که فرماندهی آن را کاپیتان «ویلیام راجرز» بر عهده داشت.

روز یکشنبه 12 تیر 1367، ساعت 10:17 دقیقه، هواپیمای ایرباس مدل A300   متعلق به خطوط هوایی جمهوری اسلامی ایران، فرودگاه بین‌المللی بندرعباس را به مقصد دوبی ترک کرد.

جنگ تحمیلی، روزهای پایانی خود را می‌گذراند و حالا آمریکایی‌ها هم شخصا برای دفاع از صدام وارد خلیج فارس شده بودند.

چندین درگیری مستقیم با نیروهای ایرانی، ضربات سنگینی به یگان دریایی شیطان بزرگ وارد کرده بود و حالا آنها باید به گونه‌ای این سرشکستگی‌ها را جبران کنند حتی اگر به قیمت گرفتن جان دهها زن، مرد و کودک بی‌گناه باشد.

ماموریت به ناو جنگی «وینسنس» سپرده شد که فرماندهی آن را کاپیتان «ویلیام راجرز» بر عهده داشت.

هدف چندان سخت نبود؛ هواپیمای پرواز 655 نباید به دوبی می‌رسید.

هواپیما هنوز برفراز خلیج فارس در آسمان ایران بود که راجرز اولین موشک را به سمت بال آن شلیک کرد.

بلافاصله دومین موشک نیز این بار به سمت دم هواپیما شلیک شده و ظرف تنها چند ثانیه هواپیمای مسافربری با 290 مسافر بی خبر و بی‌دفاع خود در ارتفاع 14 هزار پایی متلاشی می‌شود.

جلاد آمریکایی به ادامه ماموریت خود پرداخت و آمریکا هیچگاه رسما تقصیر را بر عهده نگرفت.

ایران 253 نفر – 237 نفر مسافرو 16 نفر خدمه – امارات 13 نفر – هند 10 نفر – پاکستان 6 نفر – یوگسلاوی سابق 6 نفر – ایتالیا 1 نفرو فرانسه هم 1 نفر جمعاً 290 نفر

پرواز مسافربری شماهر 655 شرکت هواپیمایی ایران ایر با شناسه ((IR655  )) از بندر عباس به مقصد دوبی در تاریخ 12 تیر 1367((3 جولای 1988 میلادی ))در حرکت بود که با شلیک 2 فروند موشک هدایت شونده از ناو آموریکایی وینسنس بر فراز خلیج فارس سرنگون شد و تمامی 290 نفر سرنشین آن جان باختند . این سانحه از نظر میزان تلفات انسانی ، هفتمین سانحه مرگبار هوایی تاریخ بود .

ناو جنگی وینسنس آمریکا با بدنه CG49در 25 فروردین ماه 1363 شروع به کار کرد . شهرت این ناو به خاطر سرنگون کردن هواپیمای مسافربری ایران در خلیج فارس در 12 تیر 1367 است . این ناو در تاریخ 9 ژوئیه 2010 از یگان رزم نیروی دریایی امریکا کنار رفت و برای اوراق شدن فروخته شد .

ویلیلم سی راجرز متولد 1938 در تگزاس امریکا که از سال 1978 تا 1989 فرماندهی ناو جنگی یو اس اس وینسنس را برعهده داشت ، در سوم جولای سال 1988 ((12 تیر1367)) در جنایتی هولناک با شلیک 2 فروند موشک سطح به هوا موجب سرنگونی هواپیمای مسافربری ایران شد که طی آن همه 290 سرنشین بی گناه هواپیما کشته شدند. کاپیتان راجرز در پایان خدمت خود به خاطر رفتار بسیار شایسته و انجام خدمات برجسته در طول سال های فرماندهی خود ، مدال لیاقت را از دست رئیس جمهور وقت آمریکادریافت کرد.